صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 9027
تعداد نوشته ها : 10
تعداد نظرات : 4

Rss
طراح قالب
212

در جزيرهاي زيبا تمام حواس، زندگي مي كردند: شادي، غم، غرور، عشق و......

روزي خبر رسيد كه به زودي جزيره به زير آب خواهد رفت.

همه ساكنين جزيره قايق هايشان را آماده و جزيره را ترك كردند. اما عشق مي خواست تا آخرين لحظه بماند، چون عاشق جزيره بود.

وقتي جزيره به زير آب فرو مي رفت، عشق از ثروت كه باقايقي با شكوه جزيره را ترك مي كرد كمك خواست و به او گفت:آيا مي توانم با تو همسفرشوم؟

ثروت گفت: نه، من مقدار زيادي طلا و نقره داخل قايقم هست و ديگر جايي براي تو وجود ندارد.

پس عشق از غرور كه با يك كرجي زيبا راهي مكان امني بود، كمك خواست.

غرور گفت: نه، نمي توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خيس و كثيف شده و قايق زيباي مرا كثيف خواهي كرد

غم در نزديكي عشق بود. پس عشق به او گفتاجازه بده من با تو بيايم.

غم با حزن گفت: آه، عشق، من خيلي ناراحتم و احتياج دارم تا تنها باشم.

عشق اين بار سراغ شادي رفت و او را صدا زد. اما او آنقدرغرق شادي و هيجان بود كه حتي صداي عشق را هم نشنيد.

آب هر لحظه بالا و بالا تر مي آمد و عشق ديگر نا اميد شده بود. كه ناگهان صدايي سالخورده گفت: بيا عشق من تو را خواهم برد

عشق آنقدر خوشحال شده بود كه حتي فراموش كرد نام پيرمرد را بپرسد و سريع خود را داخل قايق انداخت و جزيره را ترك كرد. وقتي به خشكي رسيدند، پيرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد كسي كه جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد علم كه مشغول حل مساله اي روي شن هاي ساحل بود رفت و از او پرسيد آن پيرمرد كي بود؟

علم پاسخ داد: زمان

عشق با تعجب گفت: زمان؟ اما چرا او به من كمك كرد؟

علم لبخندي خردمندانه زد و گفت: زيرا تنها زمان قادر به درك عظمت عشق است.


دسته ها : اندیشه
X