صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 9021
تعداد نوشته ها : 10
تعداد نظرات : 4

Rss
طراح قالب
212

در تاريخ آمده است ، به رسم قديم روزي شاه عباس كبير در اصفهان به خدمت عالم زمانه " شيخ بهائي" رسيد پس از سلام واحوالپرسي از شيخ پرسيد: در برخورد با افراد اجتماع " اصالت ذاتي ِ آنها بهتر است يا تربيت خانوادگي شان " ؟

شيخ گفت : هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است ولي به نظر من " اصالت " ارجح است .
و شاه بر خلاف او گفت : شك نكنيد كه " تربيت " مهم تر است !
بحث ميان آن دو بالا گرفت و هيچيك نتوانستند يكديگر را قانع كنند بناچار شاه براي اثبات حقانيت خود او را به كاخ دعوت كرد تا حرفش را به كرسي نشاند .
فرداي آن روز هنگام غروب شيخ به كاخ رسيد بعد از تشريفات اوليه وقت شام فرا رسيد سفره اي بلند پهن كردند ولي چون چراغ وبرقي نبود مهمانخانه سخت تاريك بود در اين لحظه پادشاه دستي به كف زد و با اشاره او چهار گربه شمع به دست حاضر شدند وآنجا را روشن كردند !
درهنگام ِ شام ، شاه دستي پشت شيخ زد و گفت ديدي گفتم " تربيت " از " اصالت " مهم تر است ما اين گربه هاي نا اهل را اهل و رام كرديم كه اين نتيجه اهميت " تربيت " است
شيخ در عين ِ اينكه هاج و واج مانده بود گفت من فقط به يك شرط حرف شما را مي پذيرم و آن اينكه فردا هم گربه ها مثل امروز چنين كنند!!!
شاه كه از حرف شيخ سخت تعجب كرده بود گفت :
اين چه حرفيست فردا مثل امروز وامروز هم مثل ديروز!!! كار ِ آنها اكتسابي است كه با تربيت وممارست وتمرين زياد انجام مي شود
ولي شيخ دست بردار نبود كه نبود تا جايي كه شاه عباس را مجبور كرد تا اين كار را فردا تكرار كند .
لذا شيخ فكورانه به خانه رفت .
او وقتي از كاخ برگشت بيدرنگ دست به كار شد چهار جوراب برداشت و چهار موش بخت برگشته در آن نهاد.......
فردا او باز طبق قرار قبلي به كاخ رفت تشريفات همان و سفره همان و گربه هاي بازيگر همان . . . . . .
شاه كه مغرورانه تكرار مراسم ديروز را تاكيدي بر صحت حرفهايش مي ديد زير لب براي شيخ رجز
مي خواند كه در اين زمان شيخ موشها را رها كرد كه درآن هنگام هنگامه اي به پا شد يك گربه به شرق ديگري به غرب آن يكي شمال ...
............
واين بار شيخ دستي بر پشت شاه زد و گفت :
شهريارا ! يادت باشد اصالت ِ گربه موش گرفتن است گرچه " تربيت " هم بسيار مهم است ولي" اصالت " مهم تر !
يادت باشد با " تربيت" ميتوان گربه اهلي را رام و آرام كرد ولي هرگاه گربه موش را ديد به اصل و ” اصالت " خود بر مي گردد.

دسته ها : اندیشه

پدرم اين جوري بود وقتي من :
4 ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم هر كاري رو مي تونه انجام بده.
5 ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم خيلي چيزها رو مي دونه.
6 ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم از همة پدرها باهوشتر.
8 ساله كه شدم ، گفتم پدرم همه چيز رو هم نمي دونه.
10 ساله كه شدم با خودم گفتم ! اون موقع ها كه پدرم بچه بود همه چيز با حالا كاملاً فرق داشت.
12 ساله كه شدم گفتم ! خب طبيعيه ، پدر هيچي در اين مورد نمي دونه .... ديگه پيرتر از اونه كه بچگي هاش يادش بياد.
14 ساله كه بودم گفتم : زياد حرف هاي پدرمو تحويل نگيرم اون خيلي اُمله!.
16 ساله كه شدم ديدم خيلي نصيحت مي كنه گفتم باز اون گوش مفتي گير اُورده.
18 ساله كه شدم . واي خداي من باز گير داده به رفتار و گفتار و لباس پوشيدنم همين طور بيخودي به آدم گير مي ده عجب روزگاريه.
21 ساله كه بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأيوس كننده اي از رده خارجه.
25 ساله كه شدم ديدم كه بايد ازش بپرسم، زيرا پدر چيزهاي كمي درباره اين موضوع مي دونه زياد با اين قضيه سروكار داشته.
30 ساله بودم به خودم گفتم بد نيست از پدر بپرسم نظرش درباره اين موضوع
چيه هرچي باشه چند تا پيراهن از ما بيشتر پاره كرده و خيلي تجربه داره.
40 ساله كه شدم مونده بودم پدر چطوري از پس اين همه كار بر مياد ؟ چقدر عاقله، چقدر تجربه داره.
50 ساله كه شدم حاضر بودم همه چيز رو بدم كه پدر برگرده تا من بتونم باهاش
دربارة همه چيز حرف بزنم ! اما افسوس كه قدرشو نتونستم خيلي چيزها مي شد ازش ياد گرفت.

دسته ها : اندیشه

در جزيرهاي زيبا تمام حواس، زندگي مي كردند: شادي، غم، غرور، عشق و......

روزي خبر رسيد كه به زودي جزيره به زير آب خواهد رفت.

همه ساكنين جزيره قايق هايشان را آماده و جزيره را ترك كردند. اما عشق مي خواست تا آخرين لحظه بماند، چون عاشق جزيره بود.

وقتي جزيره به زير آب فرو مي رفت، عشق از ثروت كه باقايقي با شكوه جزيره را ترك مي كرد كمك خواست و به او گفت:آيا مي توانم با تو همسفرشوم؟

ثروت گفت: نه، من مقدار زيادي طلا و نقره داخل قايقم هست و ديگر جايي براي تو وجود ندارد.

پس عشق از غرور كه با يك كرجي زيبا راهي مكان امني بود، كمك خواست.

غرور گفت: نه، نمي توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خيس و كثيف شده و قايق زيباي مرا كثيف خواهي كرد

غم در نزديكي عشق بود. پس عشق به او گفتاجازه بده من با تو بيايم.

غم با حزن گفت: آه، عشق، من خيلي ناراحتم و احتياج دارم تا تنها باشم.

عشق اين بار سراغ شادي رفت و او را صدا زد. اما او آنقدرغرق شادي و هيجان بود كه حتي صداي عشق را هم نشنيد.

آب هر لحظه بالا و بالا تر مي آمد و عشق ديگر نا اميد شده بود. كه ناگهان صدايي سالخورده گفت: بيا عشق من تو را خواهم برد

عشق آنقدر خوشحال شده بود كه حتي فراموش كرد نام پيرمرد را بپرسد و سريع خود را داخل قايق انداخت و جزيره را ترك كرد. وقتي به خشكي رسيدند، پيرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد كسي كه جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد علم كه مشغول حل مساله اي روي شن هاي ساحل بود رفت و از او پرسيد آن پيرمرد كي بود؟

علم پاسخ داد: زمان

عشق با تعجب گفت: زمان؟ اما چرا او به من كمك كرد؟

علم لبخندي خردمندانه زد و گفت: زيرا تنها زمان قادر به درك عظمت عشق است.

دسته ها : اندیشه
X