بودا به دهي سفر كرد
زني كه مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وي باشد.
بودا پذيرفت و مهياي رفتن به خانهي زن شد.
كدخداي دهكده هراسان خود را به بودا رسانيد و گفت : اين زن، هر ز ه است به خانهي او نرويد !
بودا به كدخدا گفت : يكي از دستانت را به من بده !!!
كدخدا تعجب كرد و يكي از دستانش را در دستان بودا گذاشت.
آنگاه بودا گفت : حالا كف بزن !!!
كدخدا بيشتر تعجب كرد و گفت: هيچ كس نميتواند با يك دست كف بزند ؟!!
بودا لبخندي زد و پاسخ داد : هيچ زني نيز نمي تواند به تنهايي بد و هر ز ه باشد، مگر اين كه مردان دهكده نيز هر ز ه باشند.
بنابراين مردان و پولهايشان است كه از اين زن، زني هر ز ه ساختهاند