صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 9041
تعداد نوشته ها : 10
تعداد نظرات : 4

Rss
طراح قالب
212

در ايستگاه كوچكي ميان رم و ژن ، رئيس قطار در كوپه ما را باز كرد و به كمك يك روغنكار دوده زده اي پيرمرد يك چشمي اى را به تو كشيد .
هم صدا گفتند : « خيلي پير است ! » و نيشخندي زدند .
اما پيرمرد خيلي خوش بنيه و سرزنده از آب درآمد . با تكان دست چروكيده اش از آن ها تشكر كرد ، كلاه مچاله شده اش را با حركت مؤدبانه اي از سر سفيدش برداشت و با تنها چشمش به نيمكت ها نگاه كرد و پرسيد : اجازه مي دهيد ؟

مسافران قدري بالاتر كشيدند و او آه رضايتي برآورد و نشست . دست هايش را روي زانوان استخوانيش گذاشت و لبانش را به لبخند ملايمي باز كرد و دهان بي دندانش را نشان داد .

همسفرم پرسيد : پدر جان ، خيلي دور مي رويد ؟
پيرمرد مانند اين كه جواب را از پيش حاضر كرده باشد ، گفت : « نه ، سه ايستگاه آن طرف تر پياده مي شوم ، مي روم عروسي نوه ام »

چند دقيقه پس از آن ، همراه ضربه هاي يكنواخت چرخ ها ، داستان زندگيش را مي گفت و مانند شاخه شكسته اي در طوفان ، خم و راست مي شد .
مي گفت : « من مال ليگوريا هستم . ما ليگوريايي ها خيلي بنيه مان خوب است . مثلا به خود من نگاه كنيد : سيزده پسر و چهار دختر دارم . يك مشت هم نوه دارم كه تعدادش از يادم رفته ، اين دوميه كه عروسي مي كند . خوبه ، نه ؟ »

با تنها چشمش كه سياهتر اما پر وجدتر شده بود ، ما را برانداز كرد و خنديد .

« ببينيد به مملكت و شاه چقدر آدم تحويل داده ام ! چشمم چطوري كور شد ؟ آها ، خيلي وقت پيش بود پسر بچه كوچكي بودم با اين حال به پدرم كمك مي كردم . توي تاكستان داشت خاك ها را زير و رو مي كرد . خاك ولايت ما سخت و پر سنگ است و بايد خيلي مواظبش بود . يك سنگ از زير كلنگ پدرم در رفت و درست توي چشمم خورد . حالا درد ندارد و يادم نيست چطور درد مي كرد ، اما آن روز سر شام چشمم از حدقه درآمد . آقايان ، خيلي وحشتناك بود ! دوباره سر جايش چسباندند و رويش خمير گرم گذاشتند اما فايده نداشت . چشم رفته بود . » پيرمرد گونه هاي زرد و شلش را به شدت ماليد و دوباره همان نوشخندش را زد .

آن روزها مثل امروز ، دكتر زياد نبود . مردم جاهل بودند . آره ، ولي شايد مهربان تر بودند ، نه ؟
صورت خشن و يك چشمي اش ، كه شكاف هاي عميق و مو هاي جوگندمي آن را پوشانده بود ، موذي و شيطنت آميز شد .

" وقتي آدم به سن من رسيد مي تواند مثل من درباره مردم قضاوت كند ، اينطور نيست ؟ "

يك انگشت تيره و كج را مانند اين كه كسي را سرزنش مي كند بالاتر آورد : " آقايان ، از مردم به شما مطلبي بگويم . سيزده سالم بود كه پدرم مرد . جثه ام حتي از حالا هم كوچك تر بود . اما توي كار زبر و زرنگ بودم . خستگي سرم نمي شد . اين تنها ارث پدرم بود ، چون وقتي مرد ، زمين و خانه مان را فروختيم و قرض هايمان داديم . من ماندم و يك چشم و دو دست . هر جا كار گير مي آمد ، مي رفتم . سخت بود اما جوان از سختي نمي ترسد ، نه ؟

در نوزده سالگي دختري را كه از ازل به پيشانيم نوشته شده بود ، ديدم . مثل من فقير بود ولي دختر خيلي تنومندي بود . قوي تر از خود من بود . با مادر عليلش زندگي مي كرد و مانند من ، هر كار جلوش مي آمد مي كرد . خيلي خوشگل نبود ، اما مهربان بود و توي سرش مغزي بود ، صداي قشنگي هم داشت . چقدر عالي مي خواند ! درست مثل يك آوازخوان . صداي خوب هم خيلي مي ارزد . من خودم در جواني ، صدايم خوب بود .
يك روز ازش پرسيدم : مي خواهي با هم عروسي كنيم ؟ با اندوه گفت : « آقا كوره ، خيلي احمقانه است ، نه تو چيزي داري و نه من . چطوري زندگي مي كنيم ؟ » خدا شاهد است كه نه او چيزي داشت و نه من . دو تا جوان عاشق چه چيز احتياجشان است ؟ مي دانيد كه عشق به مال دنيا زياد پابند نيست . اصرار كردم و حرفم را به كرسي نشاندم .

آخر سر آيدا گفت : « شايد راست مي گي ، حالا كه مادر مقدس به ما كه جدا از هم زندگي مي كنيم ، كمك مي كند ، وقتي با هم شديم آسان تر و بهتر كمك خواهد كرد ! »

رفتيم پيش كشيش . گفت : « ديوانگي است ، اين همه گدا توي ليگوريا كافي نيست ؟ بيچاره ها شما بازيچه شيطان شده ايد . در برابر اغواي او مقاومت كنيد و گرنه اين ضعف به شما گران تمام خواهد شد . »

جوان هاي ولايت به ما خنديدند ، پيرها سرزنشمان مي كردند ، اما جوان لجوج و تا حدي عاقل است . روز عروسي فرا رسيد . آن روز از روزهاي پيش ، ثروتمندتر نبوديم و حتي نمي دانستيم شب عروسي كجا بايد بخوابيم .

آيدا گفت : « برويم صحرا ، چرا نه ؟ مادر مقدس يار و ياور آدم هاست در هر كجا كه باشند . »

تصميم خود را گرفتيم : زمين دشك و آسمان لحاف ما .
آقايان ، حالا خواهش مي كنم به اين داستان توجه بفرماييد . تقاضا مي كنم ، چون اين بهترين داستان زندگي من است .

صبح زود پيش از عروسيمان ، مردى پير ، كه من برايش خيلي كار كرده بودم ، غرغر كنان به من گفت : (چون از صحبت درباره همچون چيزهاي بي اهميت نفرت داشت )
- او گو ، طويله را پاك كن و چند تا حصير تميز هم آنجا پهن كن . خشك است و يك سال بيش تر است كه گوسفند آنجا نرفته اگر مي خواهي با آيدا آنجا زندگي كني بهتره تر و تميزش كني .

اين خانه مان ! وقتي كه طويله را پاك مي كردم و داشتم براي خودم آواز مي خواندم ، كستانچيوي نجار را ديدم كه دم در ايستاده . به من گفت :
خب ، كه اين طور! تو و آيدا مي خواهيد اينجا زندگي كنيد ؟ پس رختخوابتان كو ؟ من يكي اضافه دارم ، وقتي كارت تمام شد بيا و بردارش .

داشتم به طرف خانه اش مي رفتم كه ماريا ، دكاندار غرغرو ، فرياد زد :
احمق ها توي هفت آسمان يك ستاره ندارند ، مي روند زن مي گيرند ! آقا كوره ، تو ديوانه اي ، اما زنت را بفرست بيايد اينجا...

يك قطره اشك در يكي از چين هاي صورت پيرمرد درخشيد . خندان سرش را به عقب انداخت . حلقوم استخوانيش مي جنبيد و پوست شلش مي لرزيد .

« آقايان ، آقايان ! » از زور خنده داشت خفه مي شد و دست هايش را با شادماني كودكانه اي حركت مي داد
- صبح عروسيمان همه چيز داشتيم :
شمايل حضرت مريم ، ظرف ، پارچه ، اثاث خانه ، همه چيز ، قسم مي خورم ! آيدا مي خنديد و گريه مي كرد . من هم ، اما ديگران همه مي خنديدند . چون گريه روز عروسي بدشگون است ، آدم هاي خودمان به ما مي خنديدند ! آقايان ! خيلي كيف دارد كه آدم ، مردمِ ديگر را مال خودش بنامد و يا بهتر بگويم ، مال خودش بداند و صميمي و عزيز حساب كند ، اين مردم را كه زندگي آدم را شوخي حساب نمي كنند و شاديش در نظر آن ها بازي نيست .

چه روزي بود ! چه عروسي اى بود ! تمام اهل ولايت به طويله ما كه ناگهان عمارت مجللي شده بود ، آمده بودند تا در جشن شركت بكنند ... همه چيز داشتيم ! شراب ، ميوه ، گوشت ، نان ، همه مي خوردند و شاد بودند ... چون ، آقايان ، بزرگترين شادي نيكي كردن به ديگران است . باور كنيد زيباتر از آن وجود ندارد .
كشيش هم آمد و نطق قشنگي كرد : « اينها دو آدمند كه براي همه شما كار كرده اند و شما نيز آنچه ازتان ساخته بود ، كرده ايد تا اين روز را بهترين ايام زندگي آن ها كنيد . اين ، به حق كاري بود كه مي بايست بكنيد ، چون آن ها مدت ها براي شما زحمت كشيده اند . كار ، پر ارزش تر از پول مسي و نقره اي است . كار هميشه گران تر از حق الزحمه اي است كه دريافت مي كنيد ! پول مي رود اما كار باقي است . اين دو گشاده رو متواضعند ، زندگيشان سخت بوده اما هرگز شكايت نكرده اند . ممكن است سخت تر از اين هم بشود ، اما باز نخواهند ناليد شما هنگام احتياج آن ها را ياري خواهيد كرد . اينها دست هاي قوي و دل با شهامتي دارند ... »
خيلي از اين جور حرفهاي خوب به من و آيدا و همه جماعت گفت .

با تنها چشمي كه جواني از دست رفته را بازيافته بود ، ما را برانداز كرد :
- سينيوري ، اين هم درباره مردم . خوب بود ، نه ؟

ماكسيم گوركى

X