صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 9005
تعداد نوشته ها : 10
تعداد نظرات : 4

Rss
طراح قالب
212

بودا به دهي سفر كرد

زني كه مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وي باشد.
بودا پذيرفت و مهياي رفتن به خانه‌ي زن شد.
كدخداي دهكده هراسان خود را به بودا رسانيد و گفت : اين زن، هر  ز  ه  است به خانه‌ي او نرويد !
بودا به كدخدا گفت : يكي از دستانت را به من بده !!!
كدخدا تعجب كرد و يكي از دستانش را در دستان بودا گذاشت.
آنگاه بودا گفت : حالا كف بزن !!!
كدخدا بيشتر تعجب كرد و گفت: هيچ كس نمي‌تواند با يك دست كف بزند ؟!!
بودا لبخندي زد و پاسخ داد : هيچ زني نيز نمي تواند به تنهايي بد و هر   ز   ه باشد، مگر اين كه مردان دهكده نيز هر  ز  ه باشند.
بنابراين مردان و پول‌هايشان است كه از اين زن، زني هر  ز  ه ساخته‌اند

دسته ها : انديشه

در تاريخ آمده است ، به رسم قديم روزي شاه عباس كبير در اصفهان به خدمت عالم زمانه " شيخ بهائي" رسيد پس از سلام واحوالپرسي از شيخ پرسيد: در برخورد با افراد اجتماع " اصالت ذاتي ِ آنها بهتر است يا تربيت خانوادگي شان " ؟

شيخ گفت : هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است ولي به نظر من " اصالت " ارجح است .
و شاه بر خلاف او گفت : شك نكنيد كه " تربيت " مهم تر است !
بحث ميان آن دو بالا گرفت و هيچيك نتوانستند يكديگر را قانع كنند بناچار شاه براي اثبات حقانيت خود او را به كاخ دعوت كرد تا حرفش را به كرسي نشاند .
فرداي آن روز هنگام غروب شيخ به كاخ رسيد بعد از تشريفات اوليه وقت شام فرا رسيد سفره اي بلند پهن كردند ولي چون چراغ وبرقي نبود مهمانخانه سخت تاريك بود در اين لحظه پادشاه دستي به كف زد و با اشاره او چهار گربه شمع به دست حاضر شدند وآنجا را روشن كردند !
درهنگام ِ شام ، شاه دستي پشت شيخ زد و گفت ديدي گفتم " تربيت " از " اصالت " مهم تر است ما اين گربه هاي نا اهل را اهل و رام كرديم كه اين نتيجه اهميت " تربيت " است
شيخ در عين ِ اينكه هاج و واج مانده بود گفت من فقط به يك شرط حرف شما را مي پذيرم و آن اينكه فردا هم گربه ها مثل امروز چنين كنند!!!
شاه كه از حرف شيخ سخت تعجب كرده بود گفت :
اين چه حرفيست فردا مثل امروز وامروز هم مثل ديروز!!! كار ِ آنها اكتسابي است كه با تربيت وممارست وتمرين زياد انجام مي شود
ولي شيخ دست بردار نبود كه نبود تا جايي كه شاه عباس را مجبور كرد تا اين كار را فردا تكرار كند .
لذا شيخ فكورانه به خانه رفت .
او وقتي از كاخ برگشت بيدرنگ دست به كار شد چهار جوراب برداشت و چهار موش بخت برگشته در آن نهاد.......
فردا او باز طبق قرار قبلي به كاخ رفت تشريفات همان و سفره همان و گربه هاي بازيگر همان . . . . . .
شاه كه مغرورانه تكرار مراسم ديروز را تاكيدي بر صحت حرفهايش مي ديد زير لب براي شيخ رجز
مي خواند كه در اين زمان شيخ موشها را رها كرد كه درآن هنگام هنگامه اي به پا شد يك گربه به شرق ديگري به غرب آن يكي شمال ...
............
واين بار شيخ دستي بر پشت شاه زد و گفت :
شهريارا ! يادت باشد اصالت ِ گربه موش گرفتن است گرچه " تربيت " هم بسيار مهم است ولي" اصالت " مهم تر !
يادت باشد با " تربيت" ميتوان گربه اهلي را رام و آرام كرد ولي هرگاه گربه موش را ديد به اصل و ” اصالت " خود بر مي گردد.

دسته ها : اندیشه

آبراهام لينكلن:
* همه كس مي توانند بدبختي را تحمل كنند، اگر مي خواهيد اخلاق كسي را امتحان كنيد به او قدرت بدهيد.

آلفرد دوموسه:
* آدمي شاگردي است كه درد و اندوه او را تعليم مي دهد و هيچكس بدون احساس اين معلم قادر به شناسايي خود نيست.

آناتول فرانس:
* هيچ عيب ندارد كه شما فهيم و فيلسوف باشيد، ولي اگر هستيد طوري رفتار كنيد كه كساني كه با شما حرفي ميزنند شما را به سادگي خودشان تصور كنند.
* هرگز با احساساتي كه از اولين برخورد نسبت به كسي پيدا مي كنيد نسنجيده اعتماد نكنيد.
* خنده بهترين اسلحه جنگ با زندگي است.

آنتوان چخوف:
* انسان همان است كه خود باور مي كند.

آنده ژيد:
* هركس بايد راه زندگي خودش را پيدا كند و از آن راه برود، نه از راه زندگي ديگري.

ابن سينا:
* هرچه را شنيدي مادام كه دليلي بر خلاف آن نداري ممكن بدان.

ابوالفضل بيهقي:
* مردان بزرگ نام بدان گرفتند كه چون بر دشمن دست مي يافتند، نيكويي مي كردند و از او درمي گذشتند.

ادوارد گيبن:
* بادها و امواج سهمگين پيوسته طرف قابلترين ملاحان هستند.

استاندال:
* در تنهايي و عزلت هرچيزي را مي توان كسب كرد به استثناي شخصيت.

اسپينوزا:
* فقط تا حدي به لذت و تفريح بپرداز كه براي حفظ تندرستي ات لازم باشد.

اسكار وايلد:
* هميشه دشمنان خود را ببخش چيزي بيش از اين آنها را ناراحت نمي كند.
امرسون:
* اعتماد به نفس اولين راز كاميابي است.

اميل زولا:
* تا به حال بيشتر كساني موفق شده اند كه كمتر تعريف شنيده اند.

اونوره دوبالزاك:
* استعداد شگرف بدون اراده آهنين معني و مفهومي ندارد.

باسيل والش:
* اگر ندانيد به كا مي رويد چگونه توقع داريد با آنجا برسيد...؟!

بايگون:
* آميختن سخن راست با دروغ مانند عياري است كه به سكه هاي نقره و طلا نهند. هرچند مايه استحكام مسكوك است، اما از بهاي آن مي كاهد.

بتهوون:
* اگر مي خواهي خوشبخت باشي براي خوشبختي ديگران بكوش، زيرا آن شادي كه ما به ديگران ميدهيم به دل خود ما برمي گردد.

بودا:
* يك روز زندگي با روشن بيني، بهتر از صد سال عمر در تاريكي است.

تولستوي:
* همه مي خواهند بشريت را عوض كنند، ولي دريغا كه هيچكس در اين انديشه نيست كه خود را عوض كند.

جان اشتاين بك:
* هرچه سن و سال انسان بالا مي رود به همان نسبت در رابطه با تغيير و تحول از خودش مقاومت نشان مي دهد، به ويژه تغييراتي كه موجب بهتر شدن امور مي شود.

جرج برنارد شاو:
* فاجعه آميزترين حادثه در دنيا اينست كه فرد نابغه اي بي مرام باشد.
* مزه زندگي بخاطر وجود مرگ از دست نمي رود، همانطور كه خنده ما از جدي بودن زندگي نمي كاهد.

جرج هربرت:
* سخنان آرامش بخش كاراتر از يك سطل آب براي خاموش كردن آتش است.

جواهر لعل نهرو:
* احتمالا در زندگي چيزي بدتر و خطرناك تر از ترس نيست.
* به گذشته خود هرگز نمي انديشم مگر آنكه بخواهم از آن نتيجه اي بگيرم.

چاچيت:
* اگر امروز حتي يك كلمه از ديروز بيشتر بدانيد، مسلما شخص ديگري هستيد.

چارلز فيلد:
* بي مصرف ترين روزها روزي است كه در آن نخنديده باشيم.

چستر فيلد:
* روش سخن گفتن همان اندازه اهميت دارد كه خود موضوع مهم است، چه مردم پيش از آنكه قوه قضاوت داشته باشند، گوش شنوا دارند.

حضرت محمد (ص):
* عبادت هفتاد قسم مي باشد كه برترين قسمت آن كوشش در راه حلال است.

خواجه نصيرالدين طوسي:
* با حكيم ستيزگي مكن، با لجوج مباحثه منماي و با اهل تهمت مصاحبه مجوي.

خوان مانوئل:
* آن فردي كه بي جهت و بي مورد از تو تعريف مي كند، خيال گرفتن آن چيزي را كه داري دارد.

دكارت:
* مطالعه كتاب هاي خوب، گفتگو با مردان شرافتمند گذشته است.
* اگر طالب و جوياي واقعي حقايق هستي بايد دست كم يك بار در زندگي ات به تمام چيزها شك كني.

دموكريتوس:
* كسي كه به روي زندگي مي خندد به ريشه هاي عميق اعتماد به نفس نائل شده است، برعكس اين مسئله تصويرهاي ذهني منفي انسان موجب ياس و سرخوردگي او مي شود.

رابيندرانات تاگور:
* آنكه قصد نيكوكاري كرده باشد بر در مي كوبد و آنكه قصد عشق مي ورزد، درها را باز خواهد ديد.

روسكين:
* هر انديشه شايسته اي به چهره انسان زيبايي مي بخشد.

ژان پل سارتر:
* تفكر جوهر نبوغ است.

سامرست موآم:
* فاجعه بزرگ انسان ها در هلاك نوع بشر نيست، در دست شستن از عشق ورزيدن است.
* مردم حتي وقتي هم كه از شما مي خواهند معايبشان را آشكارا به آنها بگوييد باز هم انتظار مديحه سرايي دارند.

سروانتس:
* از كف رفتن ثروت دنيوي يك غم است، از دست رفتن دوست خوب صد غم است، اما آنكه شهامتش را از دست مي دهد همه چيز را از كف داده است.

سعدي شيرازي:
* هركه بر زيردستان نبخشايد به جور زيردستان گرفتار آيد.
* انديشه كردن كه چه گويم، از پشيماني خوردن كه چرا گفتم.

سقراط:
* اگر خاموش باشي تا ديگران به سخنت آرند، بهتر از آنكه سخن گويي و خاموشت كنند.

شادهلم استتر:
* نشاط دروني عمر خود را مي توانيد با تعداد تبسم هايي كه بر لبان شما مي نشيند اندازه بگيريد.

شاهپور اول:
* سخن دانشمند همه اش حكمت است و امثال و كلام نادان تمامش كسالت است و ملال.

شكسپير:
* صورت شما كتابي است كه مردمان مي توانند از آن چيزهاي عجيب بخوانند.
* از دست دادن اميدي پوچ و آرزويي محال، خود موفقيت و پيشرفت بزرگي است.
* ترجيح مي دهم ابلهي مرا خندان كند تا دانايي مرا غمگين سازد.
* بزدلان قبل از مرگشان چندين بار ميميرند، وليكن شجاعان تنها يك بار طعم مرگ را مي چشند.

شوپنهاور:
* اشخاص فرومايه از عيب ها و خطاهاي اشخاص بزرگ لذت فراوان مي برند.

فرانسيس بيكن:
* فضايل كوچك در نزد عوام جلب تحسين مي كند و فضايل متوسط باعث تعجب ايشان مي شود و فضايل عاليه را اصلا نمي فهمند.

فنلون:
* خطاهاي ديگران را همچون خطاهاي خويش تحمل كن.

كنفوسيوس:
* عظمت و شكوه انساني ما اين نيست كه هيچ گاه سقوط نكنيم بلكه اين عظمت در آنجاست كه هر وقت افتاديم دوباره برخيزيم و تلاش را از سر گيريم.
* انسان بزرگ با روي خوش رد مي كند و انسان كوچك با روي ترش مي پذيرد.

كي چسترتن:
* سكوت، حاضر جوابي غير قابل تحمل است.

گاندي:
* از گناه تنفر داشته باش نه از گناهكار.

گوته:
* خوشبخت ترين افراد كسي است كه فضيلت ديگران را قدر بداند و از خوشبختي ديگران نيز احساس مسرت كند.
* كتاب محبت را به دقت مطالعه كردم، صفحات مسرت بخش آن را مختصر يافتم و تمام اوراق را با رنج و اندوه مالامال ديدم.

لاروشفوكو:
* اگر متكبر نباشيم از كبر ديگران شكايت نخواهيم كرد.
* بعضي اشخاص چنان به خود مغرورند كه اگر عاشق بشوند به خود بيشتر عشق مي ورزند تا به معشوق.

لاكودر:
* اگر مي خواهي دقيقه اي خوشحال باشي انتقام بگير و اگر براي هميشه طالب خوشي هستي عفو كن.

لوييزهي:
* شفا يافتن يعني تكامل و پذيرفتن تمام اعضاي وجودمان، نه آنچه كه دوست داريم، بلكه تماميت وجودمان.
* شما نمي توانيد درس هاي ديگران را به آنها ياد دهيد، آنها بايد خودشان اين كار را بكنند و زماني درس هايشان را ياد خواهند گرفت كه براي آن آماده باشند.

مادر ترزا:
* در اين جهان نياز به عشق و پذيرش آن را از نياز به نان خوردن بيشتر است.

مارتين لوتركينگ:
* اگر من پانصد سر داشته باشم همه را در راه حق مي دهم و حاضر نيستم از عقيده و ايمان خود دست بكشم.

ماكسيم گوركي:
* كتاب ها بودند كه به من كمك كردند تا از اين باتلاق گنديده بيرون بيايم وگرنه هلاك ميشدم.

مثل آفريقايي:
* سكوت بزرگترين قدرت هاست.
* حقيقت تلخ بهتر از يك دروغ شيرين است.
* هميشه حق با كسي نيست كه بهتر سخن مي گويد.

مثل آلماني:
* همسايه خود را دوست بدار اما ديوار بين خودان را از بين نبر.
* از كلمات مانند پول هايت استفاده كن.

مثل اسپانيايي:
* اگر ميخواهي زياد عمر كني در جواني پير شو.

مثل انگليسي:
* براي اينكه پيش روي قاضي نايستي، پشت سر قانون راه برو.
* شخص قوي و آبشار هردو راه خود را باز مي كنند.
* عالي ترين سلاح براي مغلوب كردن دشمن خونسردي است.

مثل چيني:
* دست شكسته تان را داخل آستين تان پنهان كنيد.
* آنكس كه آهسته گام بر ميدارد خيلي دور ميرود.

مثل لاتين:
* بيان متملق عسلي است آلوده به زهر.

منتسكيو:
* انسان مانند رودخانه است، هرچه عميق تر باشد آرام تر است.
* اوج كارامدي مديريت اين است كه فرد بداند كه به چه مقدار و در كجا بايد از قدرت خود استفاده كند.

موريس مترلينگ:
* آدمي ساختار افكار خويش است، فردا همان خواهد شد كه امروز مي انديشيده است.

مونتين:
* قضاوت فوري در مورد مسائلي كه جنبه هاي مختلف دارند دليل سفاهت و ديوانگي است.

ميكل آنژ:
* نبوغ آرامش جاوداني است.

ناپلئون بناپارت:
* اگر مي خواهيد اندازه تمدن و پيشرفت ملتي را بدانيد به زنان آن ملت بنگريد.

واشنگتن اروينگ:
* افراد كوچك و محدود براي ناكامي خود مرثيه مي خوانند ولي افراد بزرگ از شكست و ناكامي موفقيت و كاميابي مي آفرينند.

ولتر:
* اگر به ناتوان خشمگين شوي دليل بر اين است كه قوي نيستي.
* از روي سوالهاي فرد بهتر از جواب هاي او مي توانيد درباره اش قضاوت كنيد.
* تصور مي كنم كه اگر كسي يك ربع ساعت فقط در فكر زندگي خودش باشد و بينديشد كه اگر آنرا اصلاح كند هر ماه زندگي او بهتر از قبل خواهد شد.
* زندگي مانند كودكي است كه اگر مي خواهيد به خواب نرود پيوسته بايد او را سرگرم داشت.
* كار انسان را از سه بلاي بزرگ نجات مي دهد: افسردگي، فسق و احتياج.

ويكتور هوگو:
* الماس را جز در قعر زمين نمي توان پيدا كرد و حقايق را جز در اعماق فكر نمي توان يافت.

وين داير:
* انسان كامياب كسي نيست كه ثروت بي حساب به دست مي آورد. بلكه فردي است كه به هر كاري دست بزند موفقيت آن را در آن پديده مي آورد. ثروت تنها يكي از دستاودهاي انسان هاي موفق است.
* هرچه بيشتر بر اعمال خويش تامل كنيد احتمال اينكه معني و منظور واقعي زندگي را درك كنيد بيشتر است.
* هرچه رابطه حسنه و سرشار از صميميت و محبت بيشتري را با خود برقرار كنيد به طور غير ارادي محبت بيشتري براي ايثار به دست خواهيد آورد.
* براي كساني كه به جستجوي تجربه هاي تازه بر نمي آيند ترس از شكست به ترس از موفقيت مي شود.
* اگر رفتارتان نشان از خشم و نفرت داشته باشد جز خشم و نفرت حاصلي نخواهيد يافت و اگر عشق بورزيد عشق را با زندگي خود در خواهيد آميخت.

هگل:
* به قاطعيت مي توانم اعلام كنم كه هيچ كار بزرگي در دنيا بدون اشتياق صورت نپذيرفته است.

هوراس مان:
* عادت مثل ريسمان محكمي است، هر روز رشته اي از آن مي بافيم و نهايتا توان پاره كردن آن را نداريم.

 

دسته ها :

استاد: وقتي بزرگ شوي چه ميكني ؟
شاگرد: عروسي
استاد: نخير منظورم اينست كه چكاره ميشوي ؟
شاگرد: داماد
استاد: منظورم اينست وقتي بزرگ شوي چه ميكني ؟
شاگرد: زن ميگيرم
استاد: احمق ، وقتي بزرگ شوي براي پدر و مادرت چه ميكني ؟
شاگرد: عروس ميارم
استاد: لعنتي ، پدر و مادرت در آينده از تو چي ميخواهد ؟
شاگرد : نوه

دسته ها :

پدرم اين جوري بود وقتي من :
4 ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم هر كاري رو مي تونه انجام بده.
5 ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم خيلي چيزها رو مي دونه.
6 ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم از همة پدرها باهوشتر.
8 ساله كه شدم ، گفتم پدرم همه چيز رو هم نمي دونه.
10 ساله كه شدم با خودم گفتم ! اون موقع ها كه پدرم بچه بود همه چيز با حالا كاملاً فرق داشت.
12 ساله كه شدم گفتم ! خب طبيعيه ، پدر هيچي در اين مورد نمي دونه .... ديگه پيرتر از اونه كه بچگي هاش يادش بياد.
14 ساله كه بودم گفتم : زياد حرف هاي پدرمو تحويل نگيرم اون خيلي اُمله!.
16 ساله كه شدم ديدم خيلي نصيحت مي كنه گفتم باز اون گوش مفتي گير اُورده.
18 ساله كه شدم . واي خداي من باز گير داده به رفتار و گفتار و لباس پوشيدنم همين طور بيخودي به آدم گير مي ده عجب روزگاريه.
21 ساله كه بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأيوس كننده اي از رده خارجه.
25 ساله كه شدم ديدم كه بايد ازش بپرسم، زيرا پدر چيزهاي كمي درباره اين موضوع مي دونه زياد با اين قضيه سروكار داشته.
30 ساله بودم به خودم گفتم بد نيست از پدر بپرسم نظرش درباره اين موضوع
چيه هرچي باشه چند تا پيراهن از ما بيشتر پاره كرده و خيلي تجربه داره.
40 ساله كه شدم مونده بودم پدر چطوري از پس اين همه كار بر مياد ؟ چقدر عاقله، چقدر تجربه داره.
50 ساله كه شدم حاضر بودم همه چيز رو بدم كه پدر برگرده تا من بتونم باهاش
دربارة همه چيز حرف بزنم ! اما افسوس كه قدرشو نتونستم خيلي چيزها مي شد ازش ياد گرفت.

دسته ها : اندیشه

در جزيرهاي زيبا تمام حواس، زندگي مي كردند: شادي، غم، غرور، عشق و......

روزي خبر رسيد كه به زودي جزيره به زير آب خواهد رفت.

همه ساكنين جزيره قايق هايشان را آماده و جزيره را ترك كردند. اما عشق مي خواست تا آخرين لحظه بماند، چون عاشق جزيره بود.

وقتي جزيره به زير آب فرو مي رفت، عشق از ثروت كه باقايقي با شكوه جزيره را ترك مي كرد كمك خواست و به او گفت:آيا مي توانم با تو همسفرشوم؟

ثروت گفت: نه، من مقدار زيادي طلا و نقره داخل قايقم هست و ديگر جايي براي تو وجود ندارد.

پس عشق از غرور كه با يك كرجي زيبا راهي مكان امني بود، كمك خواست.

غرور گفت: نه، نمي توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خيس و كثيف شده و قايق زيباي مرا كثيف خواهي كرد

غم در نزديكي عشق بود. پس عشق به او گفتاجازه بده من با تو بيايم.

غم با حزن گفت: آه، عشق، من خيلي ناراحتم و احتياج دارم تا تنها باشم.

عشق اين بار سراغ شادي رفت و او را صدا زد. اما او آنقدرغرق شادي و هيجان بود كه حتي صداي عشق را هم نشنيد.

آب هر لحظه بالا و بالا تر مي آمد و عشق ديگر نا اميد شده بود. كه ناگهان صدايي سالخورده گفت: بيا عشق من تو را خواهم برد

عشق آنقدر خوشحال شده بود كه حتي فراموش كرد نام پيرمرد را بپرسد و سريع خود را داخل قايق انداخت و جزيره را ترك كرد. وقتي به خشكي رسيدند، پيرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد كسي كه جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد علم كه مشغول حل مساله اي روي شن هاي ساحل بود رفت و از او پرسيد آن پيرمرد كي بود؟

علم پاسخ داد: زمان

عشق با تعجب گفت: زمان؟ اما چرا او به من كمك كرد؟

علم لبخندي خردمندانه زد و گفت: زيرا تنها زمان قادر به درك عظمت عشق است.

دسته ها : اندیشه

روزي بزرگان ايراني ومريدان زرتشتي از كوروش بزرگ خواستند كه براي ايران زمين دعاي خير كند
 و ايشان بعد از ايستادن در كنار اتش مقدس اينگونه دعا كردن:

خداوندا اهورا مزدا اي بزرگ آفريننده آفريننده اين سرزمين بزرگ،سرزمينم ومردمم راازدروغ و دروغگويي به دور بدار.

بعد از اتمام دعا عده اي در فكرفرو رفتند واز شاه ايران پرسيدند كه چرا اين گونه دعانموديد؟
فرمودند:چه بايد مي گفتم؟ يكي جواب داد :براي خشكسالي دعا مينموديد؟
كوروش بزرگ فرمودند: براي جلو گيري از خوشكسالي ... انبارهاي اذوقه وغلات مي سازيم

ديگري اينگونه سوال نمود: براي جلوگيري از هجوم بيگانگان دعا مي كرديد ؟
ايشان جواب دادند: قواي نظامي را قوي ميسازيم واز مرزها دفاع مي كنيم

گفتند:براي جلوگيري از سيلهاي خروشان دعا مي كرديد ؟
پاسخ دادند: نيرو بسيج ميكنيم وسدهايي براي جلوگيري از هجوم سيل مي سازيم

و همينگونه سوال كردندوبه همين ترتيب جواب شنيدند...

تا اين كه يكي پرسيد: شاها منظور شما از اين گونه دعا چه بود؟!
وكوروش تبسمي نمودند واين گونه جواب دادند :
من براي هر سوال شما جوابي قانع كننده آوردم ولي اگر روزي يكي از شما نزد من آيد و دروغي گويد كه به ضرر سرزمينم باشد من چگونه از آن باخبر گردم واقدام نمايم؟ پس بياييم از كساني شويم كه به راست گويي روي آورند ودروغ را از سرزمينمان دور سازيم...كه هر عمل زشتي صورت گيرد باعث اولين آن دروغ است

دسته ها :

 

اگر دروغ رنگ داشت
هر روز شايد
ده ها رنگين كمان در دهان ما نطفه مي بست
و بي رنگي كمياب ترين چيزها بود
اگر شكستن قلب و غرور صدا داشت
عاشقان سكوت شب را ويران مي كردند
اگر به راستي خواستن توانستن بود
محال نبود وصال!
و عاشقان كه هميشه خواهانند
هميشه مي توانستند تنها نباشند
…..
 
اگر گناه وزن داشت
هيچ كس را توان آن نبود كه قدمي بردارد
تو از كوله بار سنگين خويش ناله مي كردي…
و من شايد كمر شكسته ترين بودم

***

اگر غرور نبود
چشم هايمان به جاي لب هايمان سخن نمي گفتند
و ما كلام محبت را در ميان نگاه هاي گهگاهمان
جستجو نمي كرديم
اگر ديوار نبود نزديك تر بوديم
با اولين خميازه به خواب مي رفتيم
و هر عادت مكرر را در ميان ۲۴ زندان حبس نمي كرديم
اگر خواب حقيقت داشت
هميشه خواب بوديم
هيچ رنجي بدون گنج نبود…
ولي گنج ها شايد
بدون رنج بودند
اگر همه ثروت داشتند
دل ها سكه ها را بيش از خدا نمي پرستيدند
و يك نفر در كنار خيابان خواب گندم نمي ديد
تا ديگران از سر جوانمردي
بي ارزش ترين سكه هاشان را نثار او كنند
اما بي گمان صفا و سادگي مي مرد…
اگر همه ثروت داشتند
اگر مرگ نبود
همه كافر بودند
و زندگي بي ارزش ترين كالا يود
***
ترس نبود، زيبايي نبود و خوبي هم شايد
اگر عشق نبود
به كدامين بهانه مي گريستيم و مي خنديديم؟
كدام لحظه ي ناياب را انديشه مي كرديم؟
و چگونه عبور روزهاي تلخ را تاب مي آورديم؟
آري بي گمان پيش از اينها مرده بوديم…
اگر عشق نبود
اگر كينه نبود
قلبها تمامي حجم خود را در اختيار عشق مي گذاشتند
اگر خداوند
يك روز آرزوي انسان را برآورده مي كرد
من بي گمان
دوباره ديدن تو را آرزو مي كردم و تو نيز
هرگز نديدن مرا
آن گاه نمي دانم
به راستي خداوند كدام يك را مي پذيرفت

Innocent

دسته ها :

در ايستگاه كوچكي ميان رم و ژن ، رئيس قطار در كوپه ما را باز كرد و به كمك يك روغنكار دوده زده اي پيرمرد يك چشمي اى را به تو كشيد .
هم صدا گفتند : « خيلي پير است ! » و نيشخندي زدند .
اما پيرمرد خيلي خوش بنيه و سرزنده از آب درآمد . با تكان دست چروكيده اش از آن ها تشكر كرد ، كلاه مچاله شده اش را با حركت مؤدبانه اي از سر سفيدش برداشت و با تنها چشمش به نيمكت ها نگاه كرد و پرسيد : اجازه مي دهيد ؟

مسافران قدري بالاتر كشيدند و او آه رضايتي برآورد و نشست . دست هايش را روي زانوان استخوانيش گذاشت و لبانش را به لبخند ملايمي باز كرد و دهان بي دندانش را نشان داد .

همسفرم پرسيد : پدر جان ، خيلي دور مي رويد ؟
پيرمرد مانند اين كه جواب را از پيش حاضر كرده باشد ، گفت : « نه ، سه ايستگاه آن طرف تر پياده مي شوم ، مي روم عروسي نوه ام »

چند دقيقه پس از آن ، همراه ضربه هاي يكنواخت چرخ ها ، داستان زندگيش را مي گفت و مانند شاخه شكسته اي در طوفان ، خم و راست مي شد .
مي گفت : « من مال ليگوريا هستم . ما ليگوريايي ها خيلي بنيه مان خوب است . مثلا به خود من نگاه كنيد : سيزده پسر و چهار دختر دارم . يك مشت هم نوه دارم كه تعدادش از يادم رفته ، اين دوميه كه عروسي مي كند . خوبه ، نه ؟ »

با تنها چشمش كه سياهتر اما پر وجدتر شده بود ، ما را برانداز كرد و خنديد .

« ببينيد به مملكت و شاه چقدر آدم تحويل داده ام ! چشمم چطوري كور شد ؟ آها ، خيلي وقت پيش بود پسر بچه كوچكي بودم با اين حال به پدرم كمك مي كردم . توي تاكستان داشت خاك ها را زير و رو مي كرد . خاك ولايت ما سخت و پر سنگ است و بايد خيلي مواظبش بود . يك سنگ از زير كلنگ پدرم در رفت و درست توي چشمم خورد . حالا درد ندارد و يادم نيست چطور درد مي كرد ، اما آن روز سر شام چشمم از حدقه درآمد . آقايان ، خيلي وحشتناك بود ! دوباره سر جايش چسباندند و رويش خمير گرم گذاشتند اما فايده نداشت . چشم رفته بود . » پيرمرد گونه هاي زرد و شلش را به شدت ماليد و دوباره همان نوشخندش را زد .

آن روزها مثل امروز ، دكتر زياد نبود . مردم جاهل بودند . آره ، ولي شايد مهربان تر بودند ، نه ؟
صورت خشن و يك چشمي اش ، كه شكاف هاي عميق و مو هاي جوگندمي آن را پوشانده بود ، موذي و شيطنت آميز شد .

" وقتي آدم به سن من رسيد مي تواند مثل من درباره مردم قضاوت كند ، اينطور نيست ؟ "

يك انگشت تيره و كج را مانند اين كه كسي را سرزنش مي كند بالاتر آورد : " آقايان ، از مردم به شما مطلبي بگويم . سيزده سالم بود كه پدرم مرد . جثه ام حتي از حالا هم كوچك تر بود . اما توي كار زبر و زرنگ بودم . خستگي سرم نمي شد . اين تنها ارث پدرم بود ، چون وقتي مرد ، زمين و خانه مان را فروختيم و قرض هايمان داديم . من ماندم و يك چشم و دو دست . هر جا كار گير مي آمد ، مي رفتم . سخت بود اما جوان از سختي نمي ترسد ، نه ؟

در نوزده سالگي دختري را كه از ازل به پيشانيم نوشته شده بود ، ديدم . مثل من فقير بود ولي دختر خيلي تنومندي بود . قوي تر از خود من بود . با مادر عليلش زندگي مي كرد و مانند من ، هر كار جلوش مي آمد مي كرد . خيلي خوشگل نبود ، اما مهربان بود و توي سرش مغزي بود ، صداي قشنگي هم داشت . چقدر عالي مي خواند ! درست مثل يك آوازخوان . صداي خوب هم خيلي مي ارزد . من خودم در جواني ، صدايم خوب بود .
يك روز ازش پرسيدم : مي خواهي با هم عروسي كنيم ؟ با اندوه گفت : « آقا كوره ، خيلي احمقانه است ، نه تو چيزي داري و نه من . چطوري زندگي مي كنيم ؟ » خدا شاهد است كه نه او چيزي داشت و نه من . دو تا جوان عاشق چه چيز احتياجشان است ؟ مي دانيد كه عشق به مال دنيا زياد پابند نيست . اصرار كردم و حرفم را به كرسي نشاندم .

آخر سر آيدا گفت : « شايد راست مي گي ، حالا كه مادر مقدس به ما كه جدا از هم زندگي مي كنيم ، كمك مي كند ، وقتي با هم شديم آسان تر و بهتر كمك خواهد كرد ! »

رفتيم پيش كشيش . گفت : « ديوانگي است ، اين همه گدا توي ليگوريا كافي نيست ؟ بيچاره ها شما بازيچه شيطان شده ايد . در برابر اغواي او مقاومت كنيد و گرنه اين ضعف به شما گران تمام خواهد شد . »

جوان هاي ولايت به ما خنديدند ، پيرها سرزنشمان مي كردند ، اما جوان لجوج و تا حدي عاقل است . روز عروسي فرا رسيد . آن روز از روزهاي پيش ، ثروتمندتر نبوديم و حتي نمي دانستيم شب عروسي كجا بايد بخوابيم .

آيدا گفت : « برويم صحرا ، چرا نه ؟ مادر مقدس يار و ياور آدم هاست در هر كجا كه باشند . »

تصميم خود را گرفتيم : زمين دشك و آسمان لحاف ما .
آقايان ، حالا خواهش مي كنم به اين داستان توجه بفرماييد . تقاضا مي كنم ، چون اين بهترين داستان زندگي من است .

صبح زود پيش از عروسيمان ، مردى پير ، كه من برايش خيلي كار كرده بودم ، غرغر كنان به من گفت : (چون از صحبت درباره همچون چيزهاي بي اهميت نفرت داشت )
- او گو ، طويله را پاك كن و چند تا حصير تميز هم آنجا پهن كن . خشك است و يك سال بيش تر است كه گوسفند آنجا نرفته اگر مي خواهي با آيدا آنجا زندگي كني بهتره تر و تميزش كني .

اين خانه مان ! وقتي كه طويله را پاك مي كردم و داشتم براي خودم آواز مي خواندم ، كستانچيوي نجار را ديدم كه دم در ايستاده . به من گفت :
خب ، كه اين طور! تو و آيدا مي خواهيد اينجا زندگي كنيد ؟ پس رختخوابتان كو ؟ من يكي اضافه دارم ، وقتي كارت تمام شد بيا و بردارش .

داشتم به طرف خانه اش مي رفتم كه ماريا ، دكاندار غرغرو ، فرياد زد :
احمق ها توي هفت آسمان يك ستاره ندارند ، مي روند زن مي گيرند ! آقا كوره ، تو ديوانه اي ، اما زنت را بفرست بيايد اينجا...

يك قطره اشك در يكي از چين هاي صورت پيرمرد درخشيد . خندان سرش را به عقب انداخت . حلقوم استخوانيش مي جنبيد و پوست شلش مي لرزيد .

« آقايان ، آقايان ! » از زور خنده داشت خفه مي شد و دست هايش را با شادماني كودكانه اي حركت مي داد
- صبح عروسيمان همه چيز داشتيم :
شمايل حضرت مريم ، ظرف ، پارچه ، اثاث خانه ، همه چيز ، قسم مي خورم ! آيدا مي خنديد و گريه مي كرد . من هم ، اما ديگران همه مي خنديدند . چون گريه روز عروسي بدشگون است ، آدم هاي خودمان به ما مي خنديدند ! آقايان ! خيلي كيف دارد كه آدم ، مردمِ ديگر را مال خودش بنامد و يا بهتر بگويم ، مال خودش بداند و صميمي و عزيز حساب كند ، اين مردم را كه زندگي آدم را شوخي حساب نمي كنند و شاديش در نظر آن ها بازي نيست .

چه روزي بود ! چه عروسي اى بود ! تمام اهل ولايت به طويله ما كه ناگهان عمارت مجللي شده بود ، آمده بودند تا در جشن شركت بكنند ... همه چيز داشتيم ! شراب ، ميوه ، گوشت ، نان ، همه مي خوردند و شاد بودند ... چون ، آقايان ، بزرگترين شادي نيكي كردن به ديگران است . باور كنيد زيباتر از آن وجود ندارد .
كشيش هم آمد و نطق قشنگي كرد : « اينها دو آدمند كه براي همه شما كار كرده اند و شما نيز آنچه ازتان ساخته بود ، كرده ايد تا اين روز را بهترين ايام زندگي آن ها كنيد . اين ، به حق كاري بود كه مي بايست بكنيد ، چون آن ها مدت ها براي شما زحمت كشيده اند . كار ، پر ارزش تر از پول مسي و نقره اي است . كار هميشه گران تر از حق الزحمه اي است كه دريافت مي كنيد ! پول مي رود اما كار باقي است . اين دو گشاده رو متواضعند ، زندگيشان سخت بوده اما هرگز شكايت نكرده اند . ممكن است سخت تر از اين هم بشود ، اما باز نخواهند ناليد شما هنگام احتياج آن ها را ياري خواهيد كرد . اينها دست هاي قوي و دل با شهامتي دارند ... »
خيلي از اين جور حرفهاي خوب به من و آيدا و همه جماعت گفت .

با تنها چشمي كه جواني از دست رفته را بازيافته بود ، ما را برانداز كرد :
- سينيوري ، اين هم درباره مردم . خوب بود ، نه ؟

ماكسيم گوركى

هميشه كسانى را كه خدمت مي ‌كنند به ياد داشته باشيد
در روزگارى كه بستنى با شكلات به گرانى امروز نبود ، پسر ١٠ ساله ‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت ميزى نشست . خدمتكار براى سفارش گرفتن سراغش رفت .
- پسر پرسيد : بستنى با شكلات چند است ؟
- خدمتكار گفت : ٥٠ سنت
پسر كوچك دستش را در جيبش كرد ، تمام پول خردهايش را در آورد و شمرد . بعد پرسيد :
- بستنى خالى چند است ؟

خدمتكار با توجه به اين كه تمام ميز ها پر شده بود و عده ‌اى بيرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن ميز ايستاده بودند ، با بي ‌حوصلگى گفت :
- ٣٥ سنت
- پسر دوباره سكه ‌هايش را شمرد و گفت :
- براى من يك بستنى بياوريد .
خدمتكار يك بستنى آورد و صورت ‌حساب را نيز روى ميز گذاشت و رفت . پسر بستنى را تمام كرد ، صورت ‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق ‌دار پرداخت كرد و رفت . هنگامى كه خدمتكار براى تميز كردن ميز رفت ، گريه‌ اش گرفت . پسر بچه روى ميز در كنار بشقاب خالى ، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود .
خدمتكار متوجه شد كه او تمام با پول ‌هايش مي‌ توانست بستنى با شكلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برايش باقى نمي ‌ماند ، اين كار را نكرده بود و بستنى خالى خورده بود .

X